جانا حدیثِ حُسنَت در داستان نگُنجد
رمزی ز رازِ عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کویِ دل نباشد
جِلوهگهِ جمالت در چشم و جان نگنجد
سودایِ زُلف و خالت ، در هر خیال ناید
اندیشه وصالت جز در گُمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد ، سودایِ جان نَمانَد
در جان، چو مهرت افتد، عشقِ روان نگنجد
پیغامِ خستگانت، در کویِ تو کِه آرد
کانجا ز عاشقانت بادِ وزان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گُلسِتان نپوید
جام کز تو رنگ گیرد، خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بَخشای بر غریبی کز عشق مینَمیرد
وانگه در آشیانت ، خود یک زمان نگنجد
جان داد دل کهروزی ، در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جایِ چنان نگنجد
آن دم که با خیالت، دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
#عطار
ما را در پیام رسان ایرانی سروش پلاس دنبال کنید
https://sapp.ir/life_m23
- ۰ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۳۱